تهران شهرِ «خوب»ی نیست؛ تهران شهرِ «خوبی» هست
تهران هیچگاه در نظرِ من شهرِ «خوبـ»ـی نبوده است؛ زیرا در تعریفِ من از «شهرِ خوب» معیارهایی وجود دارد که تهران براساسِ آن معیارها نمرهی خوبی نمیگیرد. بخشی از این معیارها را به همراهِ بعضی ویژهگیهای مثبت و منفیِ تهران در ادامه برمیشمرم.
تاریخ
یکی از مهمترین و اصلیترین معیارها در تعریفِ شهرِ خوب از نظرِ من «تاریخ» است. تاریخ و قدمت و اصالت. اینها را نزدیک به هم میبینم و خلاصهاش میکنم در تاریخ. شهرِ خوب باید شهرِ پیری باشد. یعنی شهری باشد که عمر داشته باشد. (چهرا؟) به این دلیل که زمان، یکی از سختگیرترین و بهترینِ سنگِ محکهاست برای سنجشِ ظرفیّتهای یک شهر. شهری که از صافیِ زمان گذشته باشد و سرد و گرمهای طبیعی و غیرِطبیعی را چشیده باشد و مانده باشد، ماناست. شهری که نسل پِیِ نسل آمده باشد و رفته باشد و شاهِ ظالم و رهبرِ مستبد و وکیلِ خیرخواه و وزیرِ خائن و ائمّهی جور و و هم عدل را به خود دیده باشد و مانده باشد، ماناست. از سوی دیگر شهری که قدمت و اصالت داشته باشد، خواهناخواه قوانینی را نوشته یا نانوشته «زمان» برای مردمانش وضع کرده است. قوانینی که سینهبهسینه و نَفَسبهنَفَس و خانوادهبهخانواده منتقل میشود از والدین به فرزندان. چنین شهری «امن»تر است از شهری که قوانینش را بیشتر از تجربهی گرانقدر و آزمودهشدهی بشری، عقل و فکر و تدبیر و علمِ بشر، یا حتّا اضلِّ از آن، مصالح و منافعِ سیاسی-اقتصادی یا حتّا امنیّتی-نظامیِ بشر وضع کرده باشد. مثالِ دمِ دست، شهرهاییست که در دورههایی از تاریخ، از هیچ به وجود آمدهاند به خاطرِ اینکه دژِ دفاعیِ شهرهای و حکومتها باشند. معمولِ پادشاهان بوده که اقوام و افرادِ خونریز و یاغی و جنگاور را جمع میکردند در بیرونِ شهرهای مهمترشان تا از آنها دربرابرِ هجومهای خارجی محافظت کنند. آن شاه و حکومتها میرفتند و آن اقوام میماندند و آن دژِ دفاعی برای خودش میشد شهر. هنوز که هنوز است، جامعهشناسان میگویند آمارِ جرائم و جنایات در این شهرها بالاتر است و فراتر از آن، خیلی از مجرمهای شهرهای دیگر هم از افرادِ آن شهرهای مذکور هستند.
مهاجرپذیریِ کم
یکی دیگر از معیارهای مهم برای شهرِ خوب در تعریفِ من، عدمِ اختلال در Migration Balance یک شهر است. (برای محاسبهی نرخِ رشدِ جمعیّت در فرمولِ غیرِمسامحهای، دانستنِ میزانِ موالید، مرگومیر و عددهای مهاجرپذیری و مهاجرفرستی لازم است و نرخِ رشد به همهی این متغیّرها وابستهگی دارد.) نرخِ رشد، یا مثبت و منفی بودنش در یک شهر شاید چندان موضوعِ بااهمیتی محسوب نشود و در اسکیلِ کلّیِ جمعیتیِ کشور و نگاهِ کلانِ اقتصادیست که اهمیت پیدا میکند. امّا برای یک شهر، شاید مهمتر از نرخِ رشد، میزانِ مهاجرپذیریِ شهر باشد. نرخِ خالصِ مهاجرت برابر است با خارجِ قسمتِ تفاضلِ درونکوچی و برونکوچی بر جمعیّتِ میانهی سال در صد یا هزارنفر (Mg. n = I-E/P × 100). شهری که مهاجرپذیریِ بالایی داشته باشد (مثلِ تهران)، فارغ از اینکه چه مقدار مهاجر به خارج از خودش میفرستد، همواره با آسیبهایی دستوپنجه نرم میکند. زبانِ آمار شاید از منطقِ بالاتری برای اثباتِ این مدّعا برخوردار باشد. آمارهای جهانی نشان میدهند که اکثرِ مهاجرتها (قریب به سهچهارمشان) با هدفهای اقتصادی یا به علّتهای اقتصادی انجام میشوند. از طرفی آمارها میگویند قریب به یکسوّمِ مهاجران در جغرافیای مقصد به مشاغلِ کاذب و ساده مشغول میشوند و در اکثرِ موارد مهاجرت با رفاهِ اجتماعی، بهداشت، امکاناتِ زیستی، آموزشی و امنیّت نسبتِ عکس دارد. تغییرِ ترکیبِ جمعیّتی و آشنانبودنِ مهاجرانِ داخلشده با قوانینِ تاریخپدیدِ آن شهر و بیشناسنامهگی و قلمهایبودنِ پیوندِ مهاجران، باعث میشود که شهرِ مهاجرپذیر با خطراتِ جدّیِ مدنی و معضلات و مشکلات و مسائلِ فرهنگی و اخلاقی دستبهگریبان بشود.
ما وقتی در شهری قدم بزنیم که پرندهگانش هم شناسنامه داشته باشند و سابقهای و ریشهای و اگر پای چپ را راست بگذاری، احتمالِ اینکه کسی در آنطرفِ خیابان باشد که بشناسدت صفر نباشد در آن، هماین مسئله عاملِ بازدارندهای میشود برای اهتراز از انجامِ تخلّفاتِ اجتماعی یا بروزِ رفتارهای ناهنجار و منجر به جرم. امّا وقتی شهریاران و حاکمان برای پدیدهی قدیم و صاحبِ تعریفی مثلِ «شهر»، دیواری قائل نباشند و به هماین دلیل کارهای چندانی برای کاهشِ میزانِ مهاجرپذیریِ شهر انجام ندهند، هیچ اعتباری به هیچ چیزِ آن شهر نخواهد بود و خوبیهای آن شهر رفتهرفته در دلِ سیاهیها و بدیهایش هضم میشوند و رنگ میبازند.
بازار
معیارِ سوّمِ من در تعریفِ شهرِ خوب، «بازار» است. بازار نماد و نمایندهی رونقِ اقتصادی و حیات در شهرهاست. در موردِ فوایدِ وجودِ بازار در یک شهر میشود به اندازهی چندین کتاب حرفِ شنیدنی و غیرِتکراری نوشت، بنابراین از هرگونه تطویل در تشریحِ وجوهِ مثبتِ بازار صرفِ نظر میکنم و فقط به هماین مسئله اشاره میکنم که در طولِ تاریخ، هرگاه، هرجا تمدّنی شکل گرفته است، در کنارِ آب بوده و بعد از به وجود آمدنِ مسئلهی دادوستد. همیشه مدرسههای علمیّه و مساجدِ اصلی در شهرهای ما، در کنار و در دلِ بازارها به وجود آمدهاند. بازارها دهلیزها و شریانهای اصلیِ حیاتِ یک شهر محسوب میشوند. شهرِ بیبازار، شهری مُرده و بیرونق و بیپیشرفت است. شهرِ بیبازار، شهری عقبمانده و پسرونده و مُردنی و تمامشدنیست. شهرِ بیبازار، مثلِ میوهی بیدرخت، همواره در معرضِ فساد و تباهیست. شهرِ بیبازار همیشه دستبهدهان و ناچار و زبون است و چون مُردارِ خاکنشده محلِّ استجماعِ انواع و اقسامِ مفاسد است.
معماریِ منطقی
دیگرمعیارِ تعریفِ من از شهرِ خوب به روحِ حاکم بر معماریِ آن برمیگردد. شهرِ خوب، شهریست که بر معماریِ آن «منطق» حاکم باشد و نظمی -هرچند آشوبوار- در آن به چشم بخورد. آسمان و زمین و شمال و جنوب و مشرق و مغرب، نباید در سوادِ شهر گم شده باشند. معماریِ شهر نباید خستهکننده و هردمبیلی و متشتت باشد. شهرِ خوب، شهریست که آدرسهایش دریافتنی باشند و خیابانها و کوچهها و معابرش پُر باشد از پیدایی و گفتوگو و بیان و امن و امان و ایستایی و ثبات. شهری را که نشود یاد گرفت، شهری که تاریکیهایش «نور» را رعایت نکرده باشند و بینِ سواد و بیاضش تناسبی و تعادلی برقرار نباشد، شهرِ خوبی نیست. شهری که یک اشتباه در مسیریابی در آن تو را دهها کیلومتر از مقصد و مسیرِ درست دور کند، شهرِ خوبی نیست. شهری که آسمان و پرنده و درخت را مجبور باشی از ساختمانهایش تکدّی کنی، شهرِ خوبی نیست. شهری که مصلّی و برجش با هم کورسِ بلندی و زائدبودهگی گذاشته باشند، شهرِ خوبی نیست. شهرِ خوب، شهریست که برای مردمش پیادهراه و نیمکت و درخت و سایهسار و آبِ روان داشته باشد.
امنیّت
معیارِ بعدی، «امنیّت» است به معنای عامِّ کلمه که البته به نوعی در دلِ بعضی از معیارهای ذکرشدهی قبل هم وجود دارد و با آنها ارتباطاتِ وثیق دارد. امنیّت و مواظبتهای قانونی و تنبیه و تشویقها و چشمِ بیدارِ محافظ، یک معیارِ مهمِّ شهرِ خوب محسوب میگردند در تعریفِ من. امنیّت البته نه با نگاهِ پلیسی علیهِ مردم که با نگاهِ حفاظت از مردم برای زندهگیِ آرام و با نگاهِ پلیسی برای ضدِّمردم یا ضدِّحیاتِ آرام. روزی که پلیسهای یک شهر، کنترلِ بی یا بدحجابیِ دختران را که شاید در تحریکآمیزترین صورت، مخلِّ آسایشِ روان و منافیِ دینداریِ بیدردِسرِ پسران باشد را «وظیفه» تلقّی کنند و ضدِّ امنیّت بدانند، روزِ پایانِ امنیّتِ یک شهر است. چون نه اسلام دینِ اجبار و اکراه و جزبشارت و جزإنذار و نهیِ از منکرِ بیشرایط است و نه امنیّت یعنی کنترلِ وضعیّتِ حجاب و عفاف در یک شهر. امنیّت یعنی هیچکس نتواند حتّا یک بوقِ خارج از قواعدِ منطقی و مجازِ قانونی بزند و هیچ دزدی نتواند به فردی یا خانهای یا دولتی و مجلسی بزند. امنیّت یعنی هیچ فروشنده و خدماتدهندهای نتواند بیشتر از نرخِ مصوّب و مجاز و معلوم بگیرد و هیچ خریدار و خدماتگیرندهای هم نتواند کمتر از آن مقدار بدهد. امنیّت یعنی ثبات. امنیّت یعنی اختلافِ سرمایه به اختلافِ در شأن و رفاه و منزلتِ اجتماعی منجر نشود. امنیّت یعنی بینِ آن واکسیِ خیابانِ ویلا با آن برجسازی که صفرهای جلوی عددِ قیمتِ ویلایش در کلاردشت را که چنددقیقه طول میکشد تا بشماری، فرقی نباشد در خدماتِ بهداشتی و آموزشی و رفاهی. امنیّت یعنی منزلتِ اجتماعی برای همهی افرادِ جامعه، و زندان و جریمه و تنبیه و تحریم برای آنها که منزلتِ اجتماعیِ دیگران را به هر طریقی نفی میکنند و خدشهدار. امنیّت یعنی اختلافِ سرمایه آری، امّا اختلافِ منزلت و رفاهِ عمومیِ اجتماعی خیر.
تفریح و تفرّجگاه
و آخرین معیارِ من در تعریفِ شهرِ خوب، وجودِ محلهایی مثلِ سینما، پارک، شهرِبازی، تئاتر، موزه، زمینها و سالنهای ورزشی، کافهها و کتابفروشیها و مراکزِ فرهنگی-هنری-ورزشی به اندازهی کافی در شهر است. آن هم با به رسمیّت شناختنِ همهی نیازهای معقول، انسانی و حیاتی و فطریِ همهی شهروندان.
تهران...
تهران در مجموعِ این معیارها، بعضی را دارد و بعضی دیگر را کمتر دارد. مثلاً این آخری را دارد، امّا کُمِیتَش در معماری بدجوری میلنگد و امنیّت را در بعضِ موارد دارد و در بعضِ دیگرِ موارد ابداً ندارد. مهمتر از همه در مسئلهی برابریِ منزلتِ اجتماعی و ترکیبِ جمعیّتیِ مقیم و مهاجر و جرائم و معضلاتِ ناشی از آن تقریباً جزءِ بدترین شهرهای کشور است. در کنارِ شهرهایی مثلِ کرج و تنکابن و قزوین و قوچان و بعضی شهرهای مرزی. یعنی مهاجرپذیریِ تهران تقریباً هیچ حدِّ یقی نداشته و به هر بهانهای از هر جایی مهاجر پذیرفته و هرجور آدمی در این شهر وجود دارد. طوری که دیگر نمیتوانی از روحِ کلّیِ حاکم بر شهر حرف بزنی و بگویی مثلاً مردمِ تهران چنان هستند و چنین نیستند. دیگر «مردمِ تهران» معنای بیرونی ندارد. مردمِ تهران یعنی مردمِ ساکنشده در تهران به علاوهی مردمِ تهران و پُرواضح است که غشِّ در ترکیبِ جمعیّتی وقتی از یک حدّی بگذرد، نفیِ اصالتِ معنی میکند. این را بگذارید در کنارِ بیتاریخیِ ازلی و ذاتیِ خودِ تهران که به قولِ دکتر زیباکلام در کتابِ غریبِ آذری: «میشه به من بگی تهران دویستسال پیش کجا بوده، چیچی بوده؟ من بهت میگم تهران چی بوده. یک دِهکوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمّدخان آن را پایتخت کنه، نه در هیچ نقشهای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزدِ مورّخی، تذکرهنویسی و یا در سفرنامهای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی میتواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمدهام و کی بودهام. امّا تهرانیها چی؟ اجدادِ ما تهرانیها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصتطلبِ بیریشه و بیاصل و نسب بودند که وقتی آقامحمّدخان، فرماندهی نظامی و پادشاهشان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهی البرز به نامِ تهران رحلِ اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند، در پایتختِ بینام و نشان و جدید نمانده و به مناطقِ خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کردهاند و خودش در تهران متولّد شده به تو نمیگوید. اینها را کسی دارد به تو میگوید که مادرش مالِ بازارچهی نایبالسّلطنه، پدرش مالِ محلّهی خانیآباد و خودش وسطِ بازارچهی آبمَنگُل متولّد شده، یعنی قدیمیترین محلّاتِ تهران.»
امّا یک حقیقتی یا بهتر است بگویم واقعیّتی هم وجود دارد که به تنهایی و بیکمکِ دوستانم نمیتوانستم آن را دربیابم. من آدمهای مختلفی را میشناسم از اهالیِ تهران که شهرشان را دوست دارند و بیشتر از اینکه فقط شهرشان را به صِرفِ شهرشان بودن دوست داشته باشند، «تهران» را دوست دارند و متواتر شنیدهام که میگویند اگر بیشتر از یکهفته از تهران دور باشیم خُل میشویم و چِل میشویم و چنان و چنین. اوّلش پذیرشِ این حرفها برای کسی مثلِ من سخت بود. برای منی که دیدنِ آن زنِ دستمالکاغذیفروشِ میدانِ هفتِ تیر که با دو کودکش همیشه کنجی نشسته، زانوهایم را بیرمق میکند و آن پسرکِ چسبِ زخم فروشِ راهروی شهروندِ آرژانتین برای مدّتها پکرم کرده بود و بیتفاوتیهای اجتماعیِ مردم به هم، بههمام میریزد همیشه. نمیتوانستم بفهمم این جملهی «من عاشقِ تهرانمِ» بعضی از دوستانم را. با خودم میگفتم ژست است. یک چیزی شنیدهاند. چشمشان کور است. سخت و زمخت شدهاند و مقادیرِ معتنابهی ناسزاهای درونی هم شاید نثارِ روحِ طلسمشدهشان میکردم. امّا، بعدتر به این فکر کردم که مردمِ شهرهای ساحلی، تعاملِ با دریا را همیشه بهتر از مردمِ شهرهای دیگر بلدند. مردمِ کوهستان خوب میدانند اخلاقِ کوه چیست و کویرنشینان نیز بهتر از هرکسی میدانند الزامات و نبایدهای کویرنشینی را. پس، چهرا اهالیِ تهران هم بهتر از کسی مثلِ من بلد نباشند تهراننشینی را؟ بعد یادم آمد حرفهای آن دوستم را که میگفت وقتی خسته و با دلِ گرفته دارم از دانشگاه برمیگردم و از بلندگوهای امامزادهصالح صدای اذان میشنوم همهی خستهگی و غمِ دنیا را فراموش میکنم را. یادم آمد آن دوستِ دیگرم را که میگفت: «هنوز هم بینِ روحانیّونِ این شهر پیِ آدمهای خوب میگردم و مسجدهای جدید را میآزمایم به امیدِ عالِمی و پیری کشفنشده». یادم آمد آن رفیقم را که پنجشنبهها آویزان میرفت سیّدالکریم و فلافل میزد و سرِکِیف برمیگشت را. یادم آمد بچّههای حوزهی آقامجتهدی را که شبهای رمضان پخش میشدند در مجالسِ پایینِ شهر؛ چندتایی مسجدِ ارک و پای مناجاتِ حاجمنصور و چندتایی حاجآقامجتبای مرحوم و چندتایی بُکاء و... . یادم آمد که بچّههای شهیدبهشتی چه ارادتِ ویژهای دارند به کهف. یادم آمد که یک تهرانی چهقدر میتواند از دیدنِ چندیاکریم پشتِ پنجرهاش لذّت ببرد و با دانهریختنِ برای آنها چه احساسِ خوبی پیدا میکند. یادم آمد «برف» و «باران» و «آسمان» در تهران چهقدر پدیدههای عاشقانه و عزیزی هستند. یادم آمد همهی اینها را و فهمیدم که تهران -هرچند که در تعریف و نگاهِ من و برای من شهرِ خوبی نیست- میتواند برای کسانی که آن را خوب میشناسند و با آن خو گرفتهاند، شهری باشد با خوبیهای فراوان و زیباییهای بسیار. شهری که جای زندهگی باشد و جای عاشقی.
من تهران را دوست دارم با تجریش و امام زاده صالحش. با اتوبان چمرانش که هفت سال مسیر هر روزۀ من بود. با خیابان ولیعصر و درخت هایش...
هر چه که هست با شما بسازد انشاالله...ارادتمندم جناب مهدوی اشرف عزیز